دانش جوین
دوشنبه, مرداد ۶, ۱۴۰۴
  • نخست
  • علمی
  • تکنولوژی
    • آرشیو تکنولوژی
    • نرم افزار، اپلیکیشن، سیستم عامل
    • خودرو
    • آرشیو فین‌تک
      • IT
      • دوربین
    • لپتاپ و کامپیوتر و سخت افزار
    • موبایل
  • بازی‌های کامپیوتری
  • پزشکی، سلامت، بهداشت
  • هنر و فرهنگ
  • مقالات
  • سایر پیوندها
    • همیار آی‌تی
    • وبکده
  • ورود
بدون نتیجه
مشاهده همه نتیجه
  • نخست
  • علمی
  • تکنولوژی
    • آرشیو تکنولوژی
    • نرم افزار، اپلیکیشن، سیستم عامل
    • خودرو
    • آرشیو فین‌تک
      • IT
      • دوربین
    • لپتاپ و کامپیوتر و سخت افزار
    • موبایل
  • بازی‌های کامپیوتری
  • پزشکی، سلامت، بهداشت
  • هنر و فرهنگ
  • مقالات
  • سایر پیوندها
    • همیار آی‌تی
    • وبکده
بدون نتیجه
مشاهده همه نتیجه
دانش جوین
بدون نتیجه
مشاهده همه نتیجه
صفحه اصلی هنر و فرهنگ

گزارش‌های یک مرد عوضی؛ آدم‌ها خیلی مشکوک‌اند

دانش جوین توسط دانش جوین
۱۷ بهمن ۱۴۰۰
در هنر و فرهنگ
زمان خواندن: زمان موردنیاز برای مطالعه: 1 دقیقه
1
5
بازدیدها
اشتراک گذاری در تلگراماشتراک گذاری در توییتر

این ماجرا را وقتی که می خواستم آدم پولدار پیدا کنم و جیب اش را بزنم، متوجه شدم. بین این آدم ها، چهره های معروف و مشهوری دیده می شوند که از دست خبرنگارها و منتقدها، فراری هستند. نمی خواهند در دام پرسش هایشان بیفتند و کلا این جماعت، حوصله شان سر می رود از آن جماعت. توی نشست های خبری فیلم ها، قشنگ معلوم است که آن طرفی ها، یک حرص پنهانی دارند از دست این طرفی ها. از جنس سوال هایشان، از محتوای سوال هایشان، از فرم سوال هایشان، از قیافه هایشان و از همه چیزشان. ولی این طرفی ها که همان خبرنگارها و منتقدها هستند، اصرار دارند که سوال هایشان را بپرسند و هر جور شده، جواب هایشان را هم بگیرند. حتی اگر قبلا آنها جواب داده باشند به آن سوال. 

امروز خیلی شلوغ بود. مجبور بودم گلاب به روی تان برای دستشویی هم، ۱۸ دقیقه در صف بایستم. اما فهمیده ام آدم ها هرقدر پولدارتر می شوند پول کمتری ازشان می شود بیرون کشید. امروز سه تا کیف زدم که فقط توش کارت بانکی بدون رمز بود و بس. دریغ از یک اسکناس. 

فیلم اول اسمش بود «نگهبان شب». از کلمه اول اسم اش خوشم نیامد. چون من کلا با نگهبان ها مشکل دارم. البته، آنها بیشترمشکل دارند با من. اما نگهبان خوبی بود انصافا. همکار ما را ول کرد که برود. چقدر ما بدبخت بیچاره ها، در این فیلم، باحال و خوب بودیم. چقدر این پولدارها بدبخت بودند. دلم خنک شد. 

حوصله ام سر رفته است. می روم سراغ دفترچه. «۱۵ اردیبهشت: قضیه واردات مازراتی داشت بیخ پیدا می کرد. خدا رو شکر، امروز حل شد. آن هم با بالا آوردن ماجرای خیریه. پوشش خوبی است. برای کم کردن قرارداد بازیگران هم اثر خوبی دارد. فقط این یک میلیاردی که دادم به این …، خیلی برایم زور داشت. نه بازی بلد است نه اخلاق دارد. اما از سلیقه این مخاطبان.»

من عاشق مازراتی هستم. باید از این آقای پالتویی تشکر کنم که این لحظه های خوب را برای ما درست می کنند. خیابان های تهران، بدون مازراتی، از جاده خاکی هم بی خودتر است. 

فیلم دوم هم «موقعیت مهدی» نام داشت. درباره زندگی برادران شهید باکری. فقط گریه کردم. برای لحظه های، تصمیم گرفتم دیگر دزدی را بگذارم کنار و آدم باشرفی بشوم. اما برق نگاه این آدم ها، قول و قرار را سرم پراند. 

می روم بیرون از سالن، هوا بخورم و یک نفس عمیق ویژه بکشم. (فکر کنم سیگار، ممیزی بخورد). هنوز نفس عمیق اول را نکشیده بودم که یکهو، احساس کردم صورتم محکم چسبید به دیوار. دستم هم از پشت پیچیده شد. یکی با پا، پاهایم را بیشتر باز کرد. چقدر این موقعیت برایم آشناست. بله. آقاپلیسه بود. انکارها و ناله های همیشگی را شروع کردم. مامور همه جایم را گشت. چیز قابل عرضی پیدا نکرد. خوشحال شدم و شروع کردم خنده شادی را سر دادن. اما یکهو در جا خشکم زد. بگو چی دیدی؟ همان پسره را دیدم. اما بچه زرنگی که کارت عوضی اش را زده بودم و آمده بودم اینجا. داداش سعیده خانم. بلکه کار خودش بود. ردم را زده بود و اینجا پیدایم کرده بود و بقیه ماجرا. همین طور پشت هم می گفت «خودشه… خودشه…» مامور دستبند به دستم زد و برد به سمت ماشین پلیس. نشستم داخل ماشین. مامور داشت با یک آقایی آن بیرون حرف می زد. سعید دوباره جلوی چشم ام ظاهر شد. گفت: «کارتمو بده نامرد!» بهش گفتم که توی جیب پیرهن است.

برداشت. یک نگاه عمیقی به من کرد. من هم نگاهم را عمیق کردم روی صورت اش. به یک باره، سمت چپ بدنم را بردم بالا و داد زدم: «برش دار. زود باش. بردار.» سعید گفت: «چی رو». گفتم: «این دفترچه قرمزه رو.» برداشت. نگاه معناداری به آن کرد. گفتم: «فقط یه چیز ازت می خوام… راهم رو ادامه بده.» سعید، باز هم عمیق نگاهم کرد و بعد گفت: «گمشو بابا، عوضی!». ماشین حرکت کرد و من تا آخرین لحظه به سعید که داشت به من نگاه می کرد، چشم دوختم. گردنم که خسته شد، برگشتم. تا پاسگاه، این سوال در مغزم می پیچید که: «آیا سعید شعورش را دارد راز دفترچه قرمز را کشف کند یا نه؟»

این ماجرا را وقتی که می خواستم آدم پولدار پیدا کنم و جیب اش را بزنم، متوجه شدم. بین این آدم ها، چهره های معروف و مشهوری دیده می شوند که از دست خبرنگارها و منتقدها، فراری هستند. نمی خواهند در دام پرسش هایشان بیفتند و کلا این جماعت، حوصله شان سر می رود از آن جماعت. توی نشست های خبری فیلم ها، قشنگ معلوم است که آن طرفی ها، یک حرص پنهانی دارند از دست این طرفی ها. از جنس سوال هایشان، از محتوای سوال هایشان، از فرم سوال هایشان، از قیافه هایشان و از همه چیزشان. ولی این طرفی ها که همان خبرنگارها و منتقدها هستند، اصرار دارند که سوال هایشان را بپرسند و هر جور شده، جواب هایشان را هم بگیرند. حتی اگر قبلا آنها جواب داده باشند به آن سوال. 

امروز خیلی شلوغ بود. مجبور بودم گلاب به روی تان برای دستشویی هم، ۱۸ دقیقه در صف بایستم. اما فهمیده ام آدم ها هرقدر پولدارتر می شوند پول کمتری ازشان می شود بیرون کشید. امروز سه تا کیف زدم که فقط توش کارت بانکی بدون رمز بود و بس. دریغ از یک اسکناس. 

فیلم اول اسمش بود «نگهبان شب». از کلمه اول اسم اش خوشم نیامد. چون من کلا با نگهبان ها مشکل دارم. البته، آنها بیشترمشکل دارند با من. اما نگهبان خوبی بود انصافا. همکار ما را ول کرد که برود. چقدر ما بدبخت بیچاره ها، در این فیلم، باحال و خوب بودیم. چقدر این پولدارها بدبخت بودند. دلم خنک شد. 

حوصله ام سر رفته است. می روم سراغ دفترچه. «۱۵ اردیبهشت: قضیه واردات مازراتی داشت بیخ پیدا می کرد. خدا رو شکر، امروز حل شد. آن هم با بالا آوردن ماجرای خیریه. پوشش خوبی است. برای کم کردن قرارداد بازیگران هم اثر خوبی دارد. فقط این یک میلیاردی که دادم به این …، خیلی برایم زور داشت. نه بازی بلد است نه اخلاق دارد. اما از سلیقه این مخاطبان.»

من عاشق مازراتی هستم. باید از این آقای پالتویی تشکر کنم که این لحظه های خوب را برای ما درست می کنند. خیابان های تهران، بدون مازراتی، از جاده خاکی هم بی خودتر است. 

فیلم دوم هم «موقعیت مهدی» نام داشت. درباره زندگی برادران شهید باکری. فقط گریه کردم. برای لحظه های، تصمیم گرفتم دیگر دزدی را بگذارم کنار و آدم باشرفی بشوم. اما برق نگاه این آدم ها، قول و قرار را سرم پراند. 

می روم بیرون از سالن، هوا بخورم و یک نفس عمیق ویژه بکشم. (فکر کنم سیگار، ممیزی بخورد). هنوز نفس عمیق اول را نکشیده بودم که یکهو، احساس کردم صورتم محکم چسبید به دیوار. دستم هم از پشت پیچیده شد. یکی با پا، پاهایم را بیشتر باز کرد. چقدر این موقعیت برایم آشناست. بله. آقاپلیسه بود. انکارها و ناله های همیشگی را شروع کردم. مامور همه جایم را گشت. چیز قابل عرضی پیدا نکرد. خوشحال شدم و شروع کردم خنده شادی را سر دادن. اما یکهو در جا خشکم زد. بگو چی دیدی؟ همان پسره را دیدم. اما بچه زرنگی که کارت عوضی اش را زده بودم و آمده بودم اینجا. داداش سعیده خانم. بلکه کار خودش بود. ردم را زده بود و اینجا پیدایم کرده بود و بقیه ماجرا. همین طور پشت هم می گفت «خودشه… خودشه…» مامور دستبند به دستم زد و برد به سمت ماشین پلیس. نشستم داخل ماشین. مامور داشت با یک آقایی آن بیرون حرف می زد. سعید دوباره جلوی چشم ام ظاهر شد. گفت: «کارتمو بده نامرد!» بهش گفتم که توی جیب پیرهن است.

برداشت. یک نگاه عمیقی به من کرد. من هم نگاهم را عمیق کردم روی صورت اش. به یک باره، سمت چپ بدنم را بردم بالا و داد زدم: «برش دار. زود باش. بردار.» سعید گفت: «چی رو». گفتم: «این دفترچه قرمزه رو.» برداشت. نگاه معناداری به آن کرد. گفتم: «فقط یه چیز ازت می خوام… راهم رو ادامه بده.» سعید، باز هم عمیق نگاهم کرد و بعد گفت: «گمشو بابا، عوضی!». ماشین حرکت کرد و من تا آخرین لحظه به سعید که داشت به من نگاه می کرد، چشم دوختم. گردنم که خسته شد، برگشتم. تا پاسگاه، این سوال در مغزم می پیچید که: «آیا سعید شعورش را دارد راز دفترچه قرمز را کشف کند یا نه؟»

اخبارجدیدترین

«سلمان فارسی» اثر منحصر به فرد جهان می‌شود؛ قول پخش تا اواسط سال بعد

طرح سریال های جدید به تایید ساترا رسید

محمدرضا خاکی: از شرایط تئاتر خسته شده‌ام؛ انتقاد از مدیران بی‌برنامه

این ماجرا را وقتی که می خواستم آدم پولدار پیدا کنم و جیب اش را بزنم، متوجه شدم. بین این آدم ها، چهره های معروف و مشهوری دیده می شوند که از دست خبرنگارها و منتقدها، فراری هستند. نمی خواهند در دام پرسش هایشان بیفتند و کلا این جماعت، حوصله شان سر می رود از آن جماعت. توی نشست های خبری فیلم ها، قشنگ معلوم است که آن طرفی ها، یک حرص پنهانی دارند از دست این طرفی ها. از جنس سوال هایشان، از محتوای سوال هایشان، از فرم سوال هایشان، از قیافه هایشان و از همه چیزشان. ولی این طرفی ها که همان خبرنگارها و منتقدها هستند، اصرار دارند که سوال هایشان را بپرسند و هر جور شده، جواب هایشان را هم بگیرند. حتی اگر قبلا آنها جواب داده باشند به آن سوال. 

امروز خیلی شلوغ بود. مجبور بودم گلاب به روی تان برای دستشویی هم، ۱۸ دقیقه در صف بایستم. اما فهمیده ام آدم ها هرقدر پولدارتر می شوند پول کمتری ازشان می شود بیرون کشید. امروز سه تا کیف زدم که فقط توش کارت بانکی بدون رمز بود و بس. دریغ از یک اسکناس. 

فیلم اول اسمش بود «نگهبان شب». از کلمه اول اسم اش خوشم نیامد. چون من کلا با نگهبان ها مشکل دارم. البته، آنها بیشترمشکل دارند با من. اما نگهبان خوبی بود انصافا. همکار ما را ول کرد که برود. چقدر ما بدبخت بیچاره ها، در این فیلم، باحال و خوب بودیم. چقدر این پولدارها بدبخت بودند. دلم خنک شد. 

حوصله ام سر رفته است. می روم سراغ دفترچه. «۱۵ اردیبهشت: قضیه واردات مازراتی داشت بیخ پیدا می کرد. خدا رو شکر، امروز حل شد. آن هم با بالا آوردن ماجرای خیریه. پوشش خوبی است. برای کم کردن قرارداد بازیگران هم اثر خوبی دارد. فقط این یک میلیاردی که دادم به این …، خیلی برایم زور داشت. نه بازی بلد است نه اخلاق دارد. اما از سلیقه این مخاطبان.»

من عاشق مازراتی هستم. باید از این آقای پالتویی تشکر کنم که این لحظه های خوب را برای ما درست می کنند. خیابان های تهران، بدون مازراتی، از جاده خاکی هم بی خودتر است. 

فیلم دوم هم «موقعیت مهدی» نام داشت. درباره زندگی برادران شهید باکری. فقط گریه کردم. برای لحظه های، تصمیم گرفتم دیگر دزدی را بگذارم کنار و آدم باشرفی بشوم. اما برق نگاه این آدم ها، قول و قرار را سرم پراند. 

می روم بیرون از سالن، هوا بخورم و یک نفس عمیق ویژه بکشم. (فکر کنم سیگار، ممیزی بخورد). هنوز نفس عمیق اول را نکشیده بودم که یکهو، احساس کردم صورتم محکم چسبید به دیوار. دستم هم از پشت پیچیده شد. یکی با پا، پاهایم را بیشتر باز کرد. چقدر این موقعیت برایم آشناست. بله. آقاپلیسه بود. انکارها و ناله های همیشگی را شروع کردم. مامور همه جایم را گشت. چیز قابل عرضی پیدا نکرد. خوشحال شدم و شروع کردم خنده شادی را سر دادن. اما یکهو در جا خشکم زد. بگو چی دیدی؟ همان پسره را دیدم. اما بچه زرنگی که کارت عوضی اش را زده بودم و آمده بودم اینجا. داداش سعیده خانم. بلکه کار خودش بود. ردم را زده بود و اینجا پیدایم کرده بود و بقیه ماجرا. همین طور پشت هم می گفت «خودشه… خودشه…» مامور دستبند به دستم زد و برد به سمت ماشین پلیس. نشستم داخل ماشین. مامور داشت با یک آقایی آن بیرون حرف می زد. سعید دوباره جلوی چشم ام ظاهر شد. گفت: «کارتمو بده نامرد!» بهش گفتم که توی جیب پیرهن است.

برداشت. یک نگاه عمیقی به من کرد. من هم نگاهم را عمیق کردم روی صورت اش. به یک باره، سمت چپ بدنم را بردم بالا و داد زدم: «برش دار. زود باش. بردار.» سعید گفت: «چی رو». گفتم: «این دفترچه قرمزه رو.» برداشت. نگاه معناداری به آن کرد. گفتم: «فقط یه چیز ازت می خوام… راهم رو ادامه بده.» سعید، باز هم عمیق نگاهم کرد و بعد گفت: «گمشو بابا، عوضی!». ماشین حرکت کرد و من تا آخرین لحظه به سعید که داشت به من نگاه می کرد، چشم دوختم. گردنم که خسته شد، برگشتم. تا پاسگاه، این سوال در مغزم می پیچید که: «آیا سعید شعورش را دارد راز دفترچه قرمز را کشف کند یا نه؟»

این ماجرا را وقتی که می خواستم آدم پولدار پیدا کنم و جیب اش را بزنم، متوجه شدم. بین این آدم ها، چهره های معروف و مشهوری دیده می شوند که از دست خبرنگارها و منتقدها، فراری هستند. نمی خواهند در دام پرسش هایشان بیفتند و کلا این جماعت، حوصله شان سر می رود از آن جماعت. توی نشست های خبری فیلم ها، قشنگ معلوم است که آن طرفی ها، یک حرص پنهانی دارند از دست این طرفی ها. از جنس سوال هایشان، از محتوای سوال هایشان، از فرم سوال هایشان، از قیافه هایشان و از همه چیزشان. ولی این طرفی ها که همان خبرنگارها و منتقدها هستند، اصرار دارند که سوال هایشان را بپرسند و هر جور شده، جواب هایشان را هم بگیرند. حتی اگر قبلا آنها جواب داده باشند به آن سوال. 

امروز خیلی شلوغ بود. مجبور بودم گلاب به روی تان برای دستشویی هم، ۱۸ دقیقه در صف بایستم. اما فهمیده ام آدم ها هرقدر پولدارتر می شوند پول کمتری ازشان می شود بیرون کشید. امروز سه تا کیف زدم که فقط توش کارت بانکی بدون رمز بود و بس. دریغ از یک اسکناس. 

فیلم اول اسمش بود «نگهبان شب». از کلمه اول اسم اش خوشم نیامد. چون من کلا با نگهبان ها مشکل دارم. البته، آنها بیشترمشکل دارند با من. اما نگهبان خوبی بود انصافا. همکار ما را ول کرد که برود. چقدر ما بدبخت بیچاره ها، در این فیلم، باحال و خوب بودیم. چقدر این پولدارها بدبخت بودند. دلم خنک شد. 

حوصله ام سر رفته است. می روم سراغ دفترچه. «۱۵ اردیبهشت: قضیه واردات مازراتی داشت بیخ پیدا می کرد. خدا رو شکر، امروز حل شد. آن هم با بالا آوردن ماجرای خیریه. پوشش خوبی است. برای کم کردن قرارداد بازیگران هم اثر خوبی دارد. فقط این یک میلیاردی که دادم به این …، خیلی برایم زور داشت. نه بازی بلد است نه اخلاق دارد. اما از سلیقه این مخاطبان.»

من عاشق مازراتی هستم. باید از این آقای پالتویی تشکر کنم که این لحظه های خوب را برای ما درست می کنند. خیابان های تهران، بدون مازراتی، از جاده خاکی هم بی خودتر است. 

فیلم دوم هم «موقعیت مهدی» نام داشت. درباره زندگی برادران شهید باکری. فقط گریه کردم. برای لحظه های، تصمیم گرفتم دیگر دزدی را بگذارم کنار و آدم باشرفی بشوم. اما برق نگاه این آدم ها، قول و قرار را سرم پراند. 

می روم بیرون از سالن، هوا بخورم و یک نفس عمیق ویژه بکشم. (فکر کنم سیگار، ممیزی بخورد). هنوز نفس عمیق اول را نکشیده بودم که یکهو، احساس کردم صورتم محکم چسبید به دیوار. دستم هم از پشت پیچیده شد. یکی با پا، پاهایم را بیشتر باز کرد. چقدر این موقعیت برایم آشناست. بله. آقاپلیسه بود. انکارها و ناله های همیشگی را شروع کردم. مامور همه جایم را گشت. چیز قابل عرضی پیدا نکرد. خوشحال شدم و شروع کردم خنده شادی را سر دادن. اما یکهو در جا خشکم زد. بگو چی دیدی؟ همان پسره را دیدم. اما بچه زرنگی که کارت عوضی اش را زده بودم و آمده بودم اینجا. داداش سعیده خانم. بلکه کار خودش بود. ردم را زده بود و اینجا پیدایم کرده بود و بقیه ماجرا. همین طور پشت هم می گفت «خودشه… خودشه…» مامور دستبند به دستم زد و برد به سمت ماشین پلیس. نشستم داخل ماشین. مامور داشت با یک آقایی آن بیرون حرف می زد. سعید دوباره جلوی چشم ام ظاهر شد. گفت: «کارتمو بده نامرد!» بهش گفتم که توی جیب پیرهن است.

برداشت. یک نگاه عمیقی به من کرد. من هم نگاهم را عمیق کردم روی صورت اش. به یک باره، سمت چپ بدنم را بردم بالا و داد زدم: «برش دار. زود باش. بردار.» سعید گفت: «چی رو». گفتم: «این دفترچه قرمزه رو.» برداشت. نگاه معناداری به آن کرد. گفتم: «فقط یه چیز ازت می خوام… راهم رو ادامه بده.» سعید، باز هم عمیق نگاهم کرد و بعد گفت: «گمشو بابا، عوضی!». ماشین حرکت کرد و من تا آخرین لحظه به سعید که داشت به من نگاه می کرد، چشم دوختم. گردنم که خسته شد، برگشتم. تا پاسگاه، این سوال در مغزم می پیچید که: «آیا سعید شعورش را دارد راز دفترچه قرمز را کشف کند یا نه؟»

برچسب ها: چهلمین جشنواره بین‌المللی فیلم فجرسینمای ایران
پست قبلی

ولاهوویچ همان چه یوونتوس می‌خواست(عکس)

پست بعدی

ولاهوویچ؛ همان‌چه یوونتوس می‌خواست(عکس)

مربوطه پست ها

«سلمان فارسی» اثر منحصر به فرد جهان می‌شود؛ قول پخش تا اواسط سال بعد
هنر و فرهنگ

«سلمان فارسی» اثر منحصر به فرد جهان می‌شود؛ قول پخش تا اواسط سال بعد

۰۶ مرداد ۱۴۰۴
طرح سریال های جدید به تایید ساترا رسید
هنر و فرهنگ

طرح سریال های جدید به تایید ساترا رسید

۰۶ مرداد ۱۴۰۴
محمدرضا خاکی: از شرایط تئاتر خسته شده‌ام؛ انتقاد از مدیران بی‌برنامه
هنر و فرهنگ

محمدرضا خاکی: از شرایط تئاتر خسته شده‌ام؛ انتقاد از مدیران بی‌برنامه

۰۶ مرداد ۱۴۰۴
«شیوع» و ماجرای انسان‌های مسخ‌شده؛ کاش برای ذهن‌های خالی کاری کنیم
هنر و فرهنگ

«شیوع» و ماجرای انسان‌های مسخ‌شده؛ کاش برای ذهن‌های خالی کاری کنیم

۰۶ مرداد ۱۴۰۴
«اتاقک گلی» افتتاح شد؛ روایت حماسه‌آفرینی رزمندگان در عملیات مرصاد
هنر و فرهنگ

«اتاقک گلی» افتتاح شد؛ روایت حماسه‌آفرینی رزمندگان در عملیات مرصاد

۰۶ مرداد ۱۴۰۴
«باگ» به آمریکا می‌رود
هنر و فرهنگ

«باگ» به آمریکا می‌رود

۰۶ مرداد ۱۴۰۴

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

یازده − چهار =

دانلود اپلیکیشن دانش جوین

جدیدترین اخبار

  • شروع اعزام زائران عمره از ابتدای شهریور
  • «سلمان فارسی» اثر منحصر به فرد جهان می‌شود؛ قول پخش تا اواسط سال بعد
  • طرح سریال های جدید به تایید ساترا رسید
  • رشد ۵ برابری کشف ماینرهای غیرمجاز در ۱۴۰۴
  • وضعیت سبز در خط دفاع پرسپولیس با دو بازیکن جدید
  • پاسینیک
  • خرید سرور ایران و خارج
  • تجارتخانه آراد برندینگ
  • ویرایش مقاله
  • تابلو لایت باکس
  • قیمت سرور استوک اچ پی hp
  • خرید سرور hp
  • کاغذ a4
  • پرشین هتل
  • راحت ترین روش یادگیری انگلیسی
  • خرید سرور ابری

تمام حقوق مادی و معنوی وب‌سایت دانش جوین محفوظ است و کپی بدون ذکر منبع قابل پیگرد قانونی خواهد بود.

خوش آمدید!

ورود به حساب کاربری خود در زیر

رمز عبور را فراموش کرده اید؟

رمز عبور خود را بازیابی کنید

لطفا نام کاربری یا آدرس ایمیل خود را برای تنظیم مجدد رمز عبور خود وارد کنید.

ورود
بدون نتیجه
مشاهده همه نتیجه
  • نخست
  • علمی
  • تکنولوژی
    • آرشیو تکنولوژی
    • نرم افزار، اپلیکیشن، سیستم عامل
    • خودرو
    • آرشیو فین‌تک
      • IT
      • دوربین
    • لپتاپ و کامپیوتر و سخت افزار
    • موبایل
  • بازی‌های کامپیوتری
  • پزشکی، سلامت، بهداشت
  • هنر و فرهنگ
  • مقالات
  • سایر پیوندها
    • همیار آی‌تی
    • وبکده

تمام حقوق مادی و معنوی وب‌سایت دانش جوین محفوظ است و کپی بدون ذکر منبع قابل پیگرد قانونی خواهد بود.