زندگیهای از هم پاشیده شده: کودکان بخش هند، 75 سال بعد داستان چند نفر از کسانی است که پس از تجزیه هند به پاکستان مهاجرت کردند.
دختر کوچکی توی شب از خواب بیدار میشه. خانوادهاش قرار است خیلی سریع و بدون تلف کردن وقت از خانه خیلی زیبا و دوستداشتنی خودشون نزدیک لاهور تو پاکستان کنونی، به هند سفر کنن.
تو مسیر حرکت، اون گاریهای واژگون شده، روستاهای در حال سوختن و اجساد تکه تکه شده را میبینه که توی کانال شناور هستند.
توی مکان دیگهای، پسر کوچیکی هم داره سفر خودش رو شروع میکنه، اما در مسیری برعکس، یعنی از هند به پاکستان تازه تاسیس شده.
این پسر بچه تو مسیر سفر خودش با کامیون، کرکسایی را با شکمهای برآمده میبینه که از جسدهای کنار جاده تغذیه میکنن. اون توی دستای کوچیکش اسلحهای را نگه داشته.
هفتاد و پنج سال بعد، و الان مردمی که اون زمان آواره شدن، تو دهه 80 زندگی خودشون قرار دارن، تجزیه هند به دو بخش هم توی خاطرات هر کدوم از اونا باقی مونده.
در آگوست 1947، شبه قاره هند استقلال خودش رو از امپراتوری بریتانیا به دست آورد. اون زمان یه تجزیه خونین همراه با عجله باعث شد مستعمره سابق بر اساس خطوط مذهبی تقسیم بشه و کشور رو به دو قسمت تجزیه کنه، مسلمونا به کشور تازه تأسیس پاکستان و هندوها و سیکها هم به هند تازه مستقل شده فرستاده شدن.
محققا میگن که بر اثر این اتفاق، حدود 15 میلیون نفر از مردم این کشور از ریشه خودشون جدا شدن و بین 500000 تا 2 میلیون نفر هم بر اثر این مهاجرت جون خودشون رو از دست دادن.
گونئتا سینگ بهلا، بنیانگذار طرح بررسی تاریخ تجزیه هند در سال 1947، که یک آرشیو مبتنی بر جامعه رو با بیش از 10000 تاریخ شفاهی مستند کرده، در اینباره میگه: تنشا و اختلافای امروز بین هند و پاکستان نتیجه نحوه ایجاد دو کشور هستش، یعنی تجزیه همراه با خشونت این دو کشور.” ، بهلا الان تو دهلی هند زندگی میکنه و البته تو برکلی کالیفرنیا هم خونه و زندگی داره.
اون میگه: «ما مردم هند بدون درک این تجزیهبندی، حل و فصل اتفاقات و مسائل گذشته و التیام زخمهامون، نمیتونیم به جلو بریم.
از طرف دیگه تجزیه این کشور به دو تا کشور مستقل درسای مهمی داره که خیلی مهمتر و فراتر از مسئله هند و پاکستانه. بهلا میگه: ما میبینیم که قطبی شدن سیاسی داره بیشتر میشه، چپ مقابل راست، مذهبی مقابل غیر مذهبی، یا یه دین در مقابل دین دیگه- اون هم تو خیلی از جاهای دنیا. اون در ادامه میگه: «خیلی از لفاظیا و تندرویهایی که اکنون میشنویم، شبیه لفاظیایی هست که قبل از خشونتای مربوط به زمان تجزیه در سال 1947 ، تو حوزه عمومی کشور وجود داشت.
بهلا: «تجزیه یه نمونه از هزینه واقعی انسانی این روش قطبیسازی تو جامعهاس.»
تو این مطلب بالجیت دیلون ویکرام سینگ و حسین ضیا، دو نفری که تو این لحظه مهم از تاریخ جنوب آسیا زندگی کردند، خاطرات خودشون و میراث تجزیه امروز را به اشتراک میذارن.
“ما خوش شانسیم… برای داستان من گریه نکنید”
نظرات بالجیت دیلون ویکرام سینگ درباره این واقعه
بالجیت دیلون ویکرام سینگ زمان تجزیه هند 5 ساله بود. او از نزدیک لاهور در پاکستان کنونی، به شهر سری گانگاناگار تو راجستان هند نقل مکان کرد. ویکرام سینگ الان در لوس آلتوس هیلز کالیفرنیا زندگی میکنه. نظرات مطرح شده در این بخش، حرفای خود اونه.
دوران کودکی من ایدهآل بود. من در طایفه دیلون به دنیا اومدم، شیرهای پنجاب، که صاحبای خیلی از روستاها بودن. روستای ما نایانکی بود، که خارج از لاهور تو پاکستان کنونی هست.
ما همه امکانات رفاهی رو داشتیم، کالسکه اسب برای سوار شدن، توله سگای وارداتی برای بازی، کبوترهای نامهبر برای پرواز. تو این خانواده بزرگ خوششانس همه بزرگای خانواده به هم دیگه عشق میورزیدن.
ما هیچ تفاوتی بین مسلمان یا سیک یا هندو قائل نمیشدیم.
تا اینکه تو یک شب سرنوشت ساز با دو برادر کوچیکترم از خواب بلند شدم و با عجله با پدر، مادر، عمو و خالهم سوار یه جیپ شدیم. سفر حتی امروز تو سن 80 سالگی هم این واقعه مثل یک قطعه کریستال، تو ذهن من به صورت شفاف باقی مونده.
ترس و وحشتی که من به عنوان یه کودک تقریبا 6 ساله اون رو تجربه کردم، خیلی بد بود. من شاهد خیلی چیزا بودم: جسدای مرده، تکه تکه شده و بریده شده که تو کانال شناور بودن. کامیونای واژگون شده، ماشینا، گاریای حمل گاو و مردم وحشتزدهای که همه بدنشون پر از خون بود.
مردای مسلح – سربازایی که تو سمت پاکستان لباسای سفید پوشیده بودن و تفنگا را سمت ما نشونه رفتن، در حالی که مادرم شجاعانه از جیپ بیرون پرید و دوپاتا (شال سنتی) خودش را زیر پای فرمانده سربازا گذاشت و برای بچههای کوچیکش طلب رحم کرد.
نه نشونه و تابلویی بود، نه محلی برای عبور. هیچکس حتی نمیدونست مرز کجا کشیده شده.
یادم میاد روستایی تو مسیر آتیش گرفته بود، مردایی با یونیفورم سفید که ما را متوقف کردن، دستور سوزوندن اون روستا رو دریافت کردن، در حالی ما که یه بار دیگه از جادههای پشتی فرار کردیم و سعی میکردیم به خونه پدربزرگ و مادربزرگ مادریم تو تارن تاران صاحب برسیم. ، نزدیک شهر امریتسار.
بعد یه استراحت و موندن کوتاه با نانکاس (پدربزرگ و مادربزرگ مادری)، به خونه جدیدمون به اسم سری گانگاناگار، تو ایالت راجستان رفتیم. (این مکان با نقطه شروع حرکت ما فاصله 200 تا 300 کیلومتری داشت). اقلا جایی برای رفتن داشتیم.
نه نشونه و تابلویی بود، نه محلی برای عبور. هیچکس حتی نمیدونست مرز کجا کشیده شده.
بالجیت دیلون ویکرام سینگ
مامانم گفت الان واقعا پناهنده هستیم. به یه اتاق رسیدیم، یه آشپزخونه با سقف حلبی، نه خدمتکاری، نه باغای سرسبز انبهای، نه کالسکهای. طوفان شن و گرد و غبار همه چیو از بین برد. ما از همون حوضچهها آب میخوردیم که حیوونا آب میخوردن، شتر سوار میشدیم، باگردی (گویش راجستانی) یاد میگرفتیم، زیر نور فانوسای نفت سفید کتاب میخوندیم، مثل روستاییا لباسای خاکستری میپوشیدیم.
زندگی خیلی سخت بود؛ تابستونای گرم و غبارآلود، سرمای سرد بیابون تو زمستون. بزرگترا هیچ وقت شکایت نمیکردن. آجرا رو حمل میکردن و سیمانو مخلوط میکردن تا خونه بسازن. مزرعهها رو هموار میکردن تا شخم بزنن و دونه بکارن.
دستای من با نوشتن این کلمهها خاطره گریه پدربزرگم رو روی دستای مامانم برام زنده میکنن، در حالی که مامانم یه لیوان آب را که با یه پارچه سه لایه وال تمیز کرده بود، به پدربزرگم میداد.
پدربزرگم به خاطر این گریه میکرد که دستای مادر تا این حد فرسوده و آفتاب سوخته شده و دیگه دستای دختر جوونی از خانواده اصیل نیست. مادرم هم جواب میداد: خوش شانس هستیم. ما با هم هستیم. برای دستای من گریه نکن
قهرمانای من پدربزرگ، مادر و پدرم هستن. اینکه اونا چطوری اینقدر صبوری کردن و تونستن زندگی رو مدیریت کنن و علاوه بر این ما رو هم تو عشق خودشون غرق کردن؟ اونا فداکاری کردن تا ما رو به دانشکدهها و آموزشکدههای نظامی مختلف بفرستن.
من تو سال 1959 با یه مهندس فارغالتحصیل دانشگاه استنفورد ازدواج کردم. ما سال 1967 به آمریکا نقل مکان کردیم. اون اول رفت و منم یه سال بعد با چهار دخترمون بهش ملحق شدم.
شغل من پرستاری بچه بود و ساعتی 50 سنت درآم داشتم و با این کار میتونستم تو خونه باشم تا دخترا را بزرگ کنم. سختکوشی، سرسختی و بردباری یادگرفته شده از میراث تجزیه و الگوی عشق و مراقبت بزرگترام، باعث شد زندگی توی کشوری جدید دور از وطن و عزیزای خودم برام ممکن بشه.
من با آسایش و راحتی مادی پاداشم رو گرفتم، اما زندگی سادهای دارم.
کلمه “تجزیه” نمیتونه معنای دقیق پاره پاره شدن زندگیها رو توضیح بده، به این دلیل که کشورای قدرتمند یه خط تعیین کردن مردم یک کشور رو از هم جدا کردن، و الان دوستا و همسایههایی که چندین نسل تو صلح و آرامش با هم زندگی میکردن، الان با هم دشمن هستن.
من پدر قوی خودم رو دیدم که چند سال بعد در حالی که تو مرز ایستاده بود و به پاکستان اشاره میکرد، گریه میکرد.
هر دو برادر من به عنوان افسرای ارتش هند تو در چندین جنگ غیر ضروری علیه پاکستان جنگیدن. مادر شجاع من همیشه کمی میترسید که ما دوباره مجبور بشیم فرار کنیم، چون ما خیلی نزدیک به مرز زندگی میکردیم.
پدر قوی خودم رو دیدم که چند سال بعد در حالی که تو مرز ایستاده بود و به پاکستان اشاره میکرد، گریه میکرد و میگفت: “باوا، قطار لاهور به اینجا میومد.” غصه خوردن برای خونهش، خاطرهها و تمام چیزایی که از دست رفته بود. میگفت: ما برادریم، اشتراکات زیادی با هم داریم، چرا همدیگه رو میکشیم؟
به خاطر همین باوره که ما فورا آنجا را ترک نکردیم، اما وقتی وحشیگری و جنون رو دیدیم، مجبور به فرار شدیم.
زخمای این جدایی همیشه تازه باقی میمونه، حتی 75 سال بعد. تأثیر این زخما روی من اینه که همیشه با انسانیت همدلی و همراهی میکنم. من ضد جنگ هستم، من همیشه اگر بتونم برای بالا بردن ارزش و عزت مردم دیگه تلاش میکنم، و هرگز اونا رو تحقیر نمیکنم. اینا درسایی هست که از بزرگای خودم یاد گرفتم، و درسایی که به بچههای خودم یاد دادم.
“زمینو بوسیدیم… مزه شن میداد و شور بود “
نظرات و حرفای حسین ضیاء
حسین ضیاء موقع تجزیه هند 13 ساله بود. اون از جالندر تو هند، به سیالکوت تو پاکستان کنونی نقل مکان کرد. اون بعداً تو نیروی دریایی پاکستان خدمت کرد و نویسنده چند کتاب در مورد واقعه تجزیهاس، از جمله “پاکستان: ریشهها، دیدگاه و پیدایش”، “مسلمانان و غرب: دیدگاه مسلمانان” و “مسلمانان و تجزیه هند”. اون الان تو در کانادا زندگی میکنه. نظراتی که تو این بخش تفسیر بیان شده نظر خود اونه.
پدرم در حالی که روی پشتبوم محل نگهبانی ایستاده بودیم و اسلحه به دست گرفته بودیم، به من گفت: «اگر اول منو کشتن، همه فشنگا را تموم نکن، چندتایی رو برای مادر و خواهرت نگه دار». و مطمئن شو که قبل از مرگت اونا روبکشی.
این فکر وحشتناک تا امروز منو آزار میده.
زمان تجزیه، من چند ماه به 14 سالگیم مونده بود، و تو باستی دانشماندان تو حومه شهر جالندر با اکثریت مسلمان جالاندهار زندگی میکردم که الان بخشی از ایالت پنجاب هند رو تشکیل میده.
تو باستی دانشماندان هزاران پناهنده مسلمان بودن که خیلی از اونا مجروح و بیمار بودن و غذا یا امکانات پزشکی نداشتن. موقع شب که صدای گریههای کابوسوار یکی از اونا زنگ خطر رو به صدا در میآورد، من و پدرم با اسلحهای که تو دستامون بود، به سمت پشتبوم میرفتیم. این کار برای محافظت در برابر “جاتها” (گروههای مسلح سیکها) بود که معمولا شبا به شهرکهای مسلمونا حمله میکردن.
من متعلق به جامعهای از پاتان هستم که بیش از 330 سال تو شهرکای حومه شهر جالندر زندگی میکردن. پدرم که یک قاضی بود، بعد از تجزیه، تو پاکستان خدمت کرد.
روز 27 آگوست، دولت پاکستان دو تا کامیون رو برای تخلیه مقامات دولتی و خونوادههاشون به باستی دانشماندان فرستاد. جاده لاهور عمدتا خلوت بود، چون هنوز مهاجرت گسترده شروع نشده بود. اما نشونههای فروپاشی دولت، خشونت و بیرحمی کاملا آشکار بود. وسایل پراکنده، اجساد زیاد، کرکسهای شکم برآمده و سگایی رو دیدیم که کنار جاده از اون اجساد تغذیه میکردن.
هر دو کامیون تو امریتسار – یه دژ برای سیکها تو فاصله 15 مایلی مرز پاکستان متوقف شدند. لحظههای اضطرابآمیز و دلهرهآوری بود، که سیکهای مسلح به نیزه، شمشیر و خنجر اطراف کامیونا جمع شدند. خوشبختانه یه بار دیگر تونستیم اسلحههای خودمون رو از دید اونا مخفی نگه داریم.
مدت کوتاهی بعد از خارج شدن از امریتسار، یه نفر فریاد زد: “ما تو پاکستان هستیم!” اونجا ایست بازرسی وجود نداشت، به خاطر همین همه پیاده شدن و خود به خود زمینو بوسیدن. یادم میاد که زمین مزه شن میداد و شور بود.
تو لاهور (تقریبا 130 کیلومتر از نقطه شروع ما)، ما رو تو اتاقی خالی و بدون اثاثیه توی خونهای که مال یک به خونواده هند بود و اونا به هند نقل مکان کرده بودن، اسکان دادن. پدرم موقتا برای کمک به یه کمپ بزرگ پناهندهها تو فرودگاه ماموریت پیدا کرد، کمپی که شرایط وحشتناکی داشت.
شهر معمولا شلوغ، با بسته بودن ادارهها، مغازهها، مدرسهها، بیمارستانا و بقیه موسسات، یک حالت متروکه پیدا کرده بود. (اینا بیشتر مال هندوها و سیکایی بود که خیلی زودتر به هند مهاجرت کرده بودن).
تو یه مورد، من دیدم که پدرم برای کمک به یک مردی اون طرف جاده که به زمین افتاده بود، رفت. معلوم شد که اون یه هندو هست که چاقو خورده. او یا قبلا مرده بود یا تو بغل پدرم مرد. تو دستاش یک نامه تقاضا برای محافظت پلیس داشت. سرنوشت عجیبی بود، چون اگر چند قدم جلوتر میرفت، با خیال راحت وارد ایستگاه پلیس محلی میشد!
اوایل ماه اکتبر، ما به شهر سیالکوت تو بخش پاکستان تو پنجاب نقل مکان کردیم و توی خونهای کنار یه ساختمون قفل شده زندگی کردیم. یه روز توی یکی از پنجرههای کمی بازش، شخصی را دیدم و به مادرم گفتم. به من گفت به کسی نگو. بعد یه غذای گیاهی آماده کرد و ازم خواست که اون رو تو پنجره برای ساکن اون خونه که یک هندوی پیر بود و به خاطر مهاجرت خونواده به هند تنها رها شده بود، بذارم. مادرم هر روز به این کارش ادامه داد تا اینکه مقدمات اعزام اون پیرند به هند فراهم شد.
تجزیه در نهایت حدود 1 میلیون کشته به جا گذاشت و 9 میلیون مسلمان و 5 میلیون هندو و سیک را از ریشه و خاک خودشون جدا کرد. چیزی که ما شاهدش بودیم و تجربه کرده بودیم، عمیقا همه ما رو تحت تأثیر قرار داد. این واقعه شادی رو از زندگی ما دزدید و اون رو با احساس از دست دادن، غم و ناامیدی که برای مدت طولانی ادامه داشت، جایگزین کرد.
خیلی جاها گفته میشه که جنون مربوط به واقعه سال 1947، ریشه توی مذهب داره. اما هندوها و مسلمونا مدت 12 قرن توی هند با آرامش زندگی کرده بودن و هیچوقت درگیر عیاشی و قتل عام و آوارگی از خونههاشون اونم با این حجم و مقیاس نبودن.
انتقال شتابزده و احمقانه قدرت، زمان کافی برای درست کردن یه دولت کارآمد به ویژه تو پنجاب شرقی رو نداد. (تو فوریه 1947، نخست وزیر کلمنت آتلی اعلام کرد که بریتانیا تا ژوئن 1948 قدرت را منتقل میکنه. لرد لوئیس مونت باتن، آخرین نایبالسلطنه هند تو بریتانیا، این تاریخ رو عوض کرد و اون رو برای آگوست 1947 تعیین کرد).
عقبنشینی عجولانه بریتانیا، میدان و شرایط رو برای غارت، سوزوندن، تجاوز و قتل بدون مجازات آزاد گذاشت. رها کردن ناجوانمردانه انگلیسیا با کمک و حمایت حزب کنگره که روی خروج سریع اونا اصرار داشت، تنها دلیل این فاجعه نبود، بلکه علت اصلی اون بود.