سریال The Last of Us یا آخرین ما از جدیدترین آثار شبکه ی HBO است که با همکاری سونی و استدیو ناتی داگ ساخته شده است. این سریال اقتباسی از بازی معروفی با همین نام است که در سال ۲۰۱۳ منتشر شده بود.
کارگردان بازی یعنی آقای نیل دراکمن (Neil Druckmann) هم به عنوان نویسنده ی سریال در کنار کریگ مازن (Craig Mazin)، نویسنده ی سریال چرنوبیل، حضور دارد.
حالا با پخش شدن سریال و نظرات مثبت طرفداران، به نظر می رسد که این مجموعه یکی از بهترین اقتباس های تلویزیونی از بازی های ویدیویی باشد. در ادامه با فرهنگ و سینما دانش جوین بمانید چراکه به بررسی فصل اول سریال The Last of Us می پردازیم.
فصل اول سریال The Last of Us در ۹ قسمت ساخته شده و داستان اولین بازی از این مجموعه را روایت می کند. سریال در قسمت اول به پیش زمینه ی داستانی اشاره می کند و به خوبی برای مخاطب جهان سازی می کند.
در همان دقایق ابتدایی توضیحاتی درباره ی قارچی داده می شود که اگر در دنیا رها شود تمامی انسان ها را کنترل و نابود می کند. سپس در دو بازه ی زمانی داستان پیش می رود. اول به سال ۲۰۰۳ می رویم، جایی که جوئل روز تولدش است و دخترش سارا به دنبال هدیه ی روز تولد اوست.
بعد از تماشای چند قسمت متوجه می شوید که تمام تلاش سازندگان سریال The Last of Us این است که به تعادل مناسبی میان وفاداری به منبع اقتباس و همچنین فاصله گرفتن از آن برسند.
اگر بازی آخرین ما را تجربه کرده باشید و بعد از آن به دیدن سریال بپردازید، از وفاداری دقیق سریال به منبع اقتباس متعجب می شوید. انگار که تمامی صحنه های بازی از جلوی چشم ما می گذرند. بعد از مدتی متوجه تفاوت ها نیز خواهید شد. تفاوت هایی که باعث قابل هضم تر شدن داستان بازی برای مخاطبان تلویزیون می شود.
اتفاقات اولیه ی سریال از دید سارا به مخاطب نشان داده می شود. از زندگی شخصی جوئل و برادرش قبل از اتفاقات آخرالزمانی گرفته تا شروع همه گیری بیماری قارچی و در هرج و مرج فرو رفتن شهر. چیزی که در همین ابتدا مشاهده می شود بازی خوب پدرو پاسکال (Pedro Pascal) در نقش جوئل است. او درگیری های ذهنی جوئل و در عین حال نگرانی اش برای مراقبت از خانواده اش را به خوبی به مخاطب نشان می دهد و مشخص است که می تواند از پس چنین نقشی نیز بر بیاید.
سپس به بازه ی زمانی اصلی می رویم، یعنی سال ۲۰۲۳ و زمان حال. بیست سال از همه گیری قارچی گذشته و در دنیایی آخر الزمانی چیزی از گذشته به جز چند خرابه نمانده است.
ارتش و نیروهای نظامی و شبه نظامی کنترل خیابان ها و شهرها را بدست گرفته اند و با فاشیستی ترین شیوه ی ممکن حکومت می کنند. در این دنیا دیگر فقط زامبی ها خطرناک نیستند و باید مراقب بقیه ی انسان ها نیز بود چرا که در این دنیا برای زنده ماندن ممکن است دست به هر کاری بزنند.
تمامی این اتفاقات و جهان سازی ها را تا قبل از ملاقات جوئل با الی می بینید. جوئل حالا بعد از بیست سال به جایی دیگر از آمریکا رفته است و با شخصیتی به نام تس آشنا شده و برای امرار معاش به یک قاچاقچی تبدیل شده و کارهای مختلف می کند.
برادرش هم مدت هاست بی خبرش گذاشته و در جایی دیگر مشغول انجام کار برای گروه فایرفلای (Firefly) است. فایرفلای یک گروه شورشی بر علیه فدرا (FEDRA) است و جوئل بعد از ملاقات الی ناخواسته وارد بازی سیاسی این دو گروه می شود.
تس و جوئل به دنبال باتری ماشین برای رسیدن به برادر جوئل می گردند اما به صورت اتفاقی با مارلین، رهبر فایرفلای، ملاقات می کنند. مارلین که در مذیقه قرار گرفته به آنها التماس می کند که در ازای یک ماشین، دختری به نام الی را به ساختمانی در بیرون قرنطینه برسانند.
در مسیر مشخص می شود که الی در مقابل گاز گرفتن های زامبی ها مصون است و اتفاقی برایش نمی افتد. آنها به ساختمان مربوطه می رسند و متوجه می شوند که تمام اعضای فایرفلای در آنجا مرده اند و تس برای نجات جوئل و الی محبور به فداکاری می شود.
در این میان نیز شاهد داستان سایر شخصیت ها هم هستیم. شخصیت هایی که در بازی شاید به آنها آنچنان که باید پرداخته نشد. در قسمت سوم تقریباً دو سوم زمان اپیزود به شخصیت های بیل و فرنک، از زمان ملاقات تا مرگ اختصاص داده شده و در قسمت چهارم شاهد حضور کتلین و دار و دسته اش هستیم.
الی که تمام عمرش را داخل قرنطینه گذرانده بود و تصور رمانتیکی از زمان قبل از آخرالزمان دارد، حالا در خارج از محوطه ی قرنطنیه باید با خطرات انسانی مواجه شود.
او تمام مدت به دنبال گرفتن یک سلاح از جوئل بود و حالا که بدون اطلاع جوئل صاحب یک سلاح شده فرصت استفاده از آن را می یابد و جوئل را از یک مخمصه نجات می دهد.
همین باعث افزایش اعتماد جوئل به الی می شود و رابطه ی آنها را بهبود می بخشد. بعد از این دیگر شاهد بازی خوب بلا رمزی در نقش الی هستیم. رابطه ی الی با جوئل کم کم در حال شکل گرفتن است و صحبت کردن ها و متلک پرانی ها مداوم الی تلاش دارد تا یخ بین او و جوئل را بشکند.
اوج هیجان سریال زمانی است که جوئل و الی با هنری و سم ملاقات می کنند. این ملاقات سرشار است از اکشن و درام که به شدت ببینده را هیجان زده می کند. در طول زمان کم کم با سرگذشت الی در قرنطینه و زمانی که تحت نظر فدرا بود آشنا می شویم و رابطه ی جوئل با الی به نزدیک ترین حد خود می رسد.
جوئل بعد از مرگ دخترش سارا ناخودآگاه همیشه به دنبال کسی بود که مراقبش باشد و نقش یک بزرگتر و محافظ را برای او ایفا کند. حال می خواهد این شخص برادرش باشد یا تس یا الی. البته این مسیر همیشه به سادگی و آسانی نیست و در ادامه جوئل به شدت زخمی می شود و حالا الی باید از او مراقبت کند که در این راه با مشکلات جدیدی نیز رو به رو می شود.
همانند سایر سریال های شبکه ی HBO، در سریال The Last of Us به موسیقی توجه ویژه ای شده است. از تیتراژ بسیار زیبای آن که اثر گوستاوو سانتائولایا (Gustavo Santaolalla) است گرفته تا صدا گذاری و موسیقی متن سریال. بار احساسی سریال نیز کاملاً با موسیقی به بیننده منتقل می شود و در این زمینه سریال کمبودی ندارد.
بازیگران اصلی یعنی پدرو پاسکال در نقش جوئل و بلا رمزی در نقش الی به بهترین شکل ممکن از پس نقش خود برآمده اند و توانسته اند صحنه های احساسی و حتی خنده دار این شخصیت ها را به خوبی اجرا کنند. البته فقط این بازیگران نبودند که سریال را به موفقیت رساندند. بازیگران مهمان نیز مانند نیک آفرمن (Nick Offerman) بازیگر نقش بیل، آنا تورف (Anna Torv) بازیگر نقش تس، نیکو پارکر (Nico Parker) بازیگر نقش سارا توانستند بازی خوبی از خود به نمایش بگذارند.
سریال The Last of Us همانطور که به منبع الهامش وفادار مانده است، داستان های جدیدی نیز برای گفتن دارد. داستان شخصیت هایی که در بازی نادیده گرفته شده بودند یا فرصت شخصیت پردازی به آنها نرسیده بود. در سریال شاهد عمق داستانی بیشتری هستیم و شاید با بهترین اقتباس تلویزیونی از یک بازی ویدیویی رو به رو باشیم. اثری که ژانری را متحول کرد و انتظارات را از سایر اقتباس های تلویزیونی و سینمایی بالا برده است.